神話

رفته بودیم عروسی، من و مهسا و وحید. سه تایی با پراید مسعود رفته بودیم عروسی که چند کیلومتر دورتر بود. برگشتنا تصادف کردیم، در لحطه ی تصادف فقط به این فکر میکردم که وقتش نیست بمیرم! من خیلی کارهای نکرده دارم، خیلی برنامه های اجرا نشده، من برای مردن زودم!

سالها قبل وقتی 19 ساله بودم تجربه ی عجیبی از احساسم نسبت به یک مرد را تجربه کردم. منِ آن روزها به آرمانگرایی امروز بود، دربرابر تمام دنیا ایستاده بود تا به رویایش برسد؛ تمام توانش را گذاشته بود برای اینکه به دنیا، یا دقیق تر به آدم ها و خصوصا مردها ثابت کند که زن بودنش نمی تواند مانع رسیدن به رویاهایش بشود. در طول این مسیر بسیار تحقیر شده بود؛ کم نبودند مردهایی که در مقام استاد زل می زدند توی چشم هایش و می گفتند توانایی رسیدن به رویایش را ندارد چون زن است و زن ها بی استعدادند! اگر بی استعداد نبودند چرا تمام دانشمندانی که میشناسیم مرد هستند؟ منِ 19 ساله دربرابر تمام این حرفها و طعنه ها فقط سکوت کرده بود، بغض کرده بود و یک روز به دوستش گفته بود که مگر بی استعداد نیستم؟ چه باید بکنم؟ من عاشق هدفم هستم! و از مردها متنفر شده بود! پس آن احساس عجیب به آن مرد چه بود؟ مردی که 6 سال از او بزرگتر بود، دنبال کارهای بورسیه ش بود که برود آمریکا، کلاس های فوق لیسانس دکتر فلانی را اداره میکرد و منِ 19 ساله حس عجیبی به او داشت! منِ آن روزها قصد تصاحب آن مرد را نداشت، تمام خواسته اش این بود که او باشد، در راهروهای دانشگاه قدم بزند و منِ 19 ساله فقط تحسینش کند! منِ آن روزها مدام خودش را بخاطر احساسش سرزنش میکرد چرا که او هرچه که بود و هرطوری که بود یک مرد بود و مردها نفرت انگیز بودند! من با خودش در جنگ بود که یک روز او رفت و دیگر پیدایش نشد... سخت بود حس نبودن و ندیدنش اما خیلی زود عادی شد، چند روز پیش فهمیدم که او هنوز ایران است و در همان دانشگاه دانشجوی دکترای دکتر فلانی است، یکدفعه تمام ذهنیتم به هم ریخت! دیگر آن حس عجیب را نداشتم، حتی وقتی عکسش را روی پروفایل وایبرش دیدم، حتی دلم نمی خواست دوباره ببینمش! یک حس خنثی داشتم نسبت بهش، انگار غریبه بود! انگار نه انگار که یک روز آن احساس عجیب وجود داشت و او هرگز از آن حس خبر نداشت!

دیشب مسیج دادم که حالم خوب نیست، گفت بیا تلگرام ببینم چه شده؟

آنلاین شدم و پیغام دادم که آمدم، گفت من واقعا شرمنده تم می دونم بخاطر حرف من اومدی اما "ف" اومده!
ناگهان حس کردم چقدر تنهایم و بغض هنوز دارد خفه ام می کند...

امروز یک نفر برایم از رفتن گفت، از رفتن و رسیدن... پس چرا من ناامیدم؟

علی کوچیکه 
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نشس
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لاله عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد
بوی تنش بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
 باد توی بادگیرا نفس نفس می زد 
زلفای بید و میکشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
رو بندرخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی میشدن
سیرسیرکا
سازار و کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
 قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
 آما علی 
تو نخ یه دنیای دیگه
علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره نابش رو میخواس
ماهی خواابش رو می خواس
 راه آب بود و قرقر آب 
علی کوچیکه و حوض پر آب
علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی خال بکوبی
جاهل پامنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟
 گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی 
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو میگیره
بگیر بخواب بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت
حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه آهای زکی !
این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه
می برتش می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشوی می برتش
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد
آه میکشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار میگفت یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و آن رو بکنن
به نوکران با وفام سپردم
کجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی من بچه دریام نفسم پاکه علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی چن تا حباب
علی کجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه ؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
 جرات داری ؟ بسم الله


فروغ فرخزاد



*یادش بخیر....

عجیب دلتنگم! تنها نشسته ام روی تختم، 3 تخت خالی اتاق می گوید که من آخر هفته ی تنهایی دارم. تنها با خودم نشسته ام روی تخت و بغض دارم؛ غم از اعماق وجودم شروع به بالا آمدن کرده و کم کم به حنجره ام رسیده و آنجا خودش را گلوله کرده و نمی گذارد درست نفس بکشم.

امروز عرفه است! وقت برگشتن به خوابگاه راننده آژانس دعای عرفه گوش می کرد و من عجیب دلم گرفت... پرده اشک اجازه نمی دهد مانیتور را درست ببینم احساس تنهایی می کنم... توی آژانس که بودم بابا زنگ زد...دلم برایش می سوزد که انقدر عذاب میکشد برای نبودنم و من همچنان خوخواهانه فقط به رویاهایم فکر می کنم...کاش کمی باهوش تر بودم، کاش یک نابغه بودم! به طرز مسخره ای دارم گریه می کنم، نشسته ام پشت لپ تاپ و اشک هایم روی صورتم می غلتند و میفتند روی انگشتانم که روی کیبورد می دوند!

کاش خدا برایم کامنت بگذارد یا نمی دانم پیغامی، مسیجی، وایبری چیزی....


ممارست برای فتح قله های زیبا؛

و

البته کوچی عمدی به شهری

که

رویاها در آن اندکی زودتر

به واقعیت تبدیل می شوند...


من تمام زندگیم را جنگیده ام! تمام راه را تنها آمده ام؛ تنها همراهم خدا بود! تنها کسی که اشکهایم را دید، تنها کسی که زجه زدن هایم را دید خدا بود. حالا من اینجا هستم، پشت سرم کوه شکست ها و تسلیم نشدن ها، زمین خوردن ها و دوباره و دوباره و دوباره ایستادن ها و ادامه دادن ها و زیر پایم موفقیت هایی که از پس این سالها به آن ها رسیده ام. به خودم که نگاه میکنم احساس ضعف می کنم، احساس ترس، ترس از خسته شدن و ادامه ندادن، ترس از تسلیم شدن و ترس می رود توی سلول هایم، می رود توی رگ هایم رسوب می کند و معده دردهایم شروع می شوند... من میترسم، میترسم از....