神話

عجیب دلتنگم! تنها نشسته ام روی تختم، 3 تخت خالی اتاق می گوید که من آخر هفته ی تنهایی دارم. تنها با خودم نشسته ام روی تخت و بغض دارم؛ غم از اعماق وجودم شروع به بالا آمدن کرده و کم کم به حنجره ام رسیده و آنجا خودش را گلوله کرده و نمی گذارد درست نفس بکشم.

امروز عرفه است! وقت برگشتن به خوابگاه راننده آژانس دعای عرفه گوش می کرد و من عجیب دلم گرفت... پرده اشک اجازه نمی دهد مانیتور را درست ببینم احساس تنهایی می کنم... توی آژانس که بودم بابا زنگ زد...دلم برایش می سوزد که انقدر عذاب میکشد برای نبودنم و من همچنان خوخواهانه فقط به رویاهایم فکر می کنم...کاش کمی باهوش تر بودم، کاش یک نابغه بودم! به طرز مسخره ای دارم گریه می کنم، نشسته ام پشت لپ تاپ و اشک هایم روی صورتم می غلتند و میفتند روی انگشتانم که روی کیبورد می دوند!

کاش خدا برایم کامنت بگذارد یا نمی دانم پیغامی، مسیجی، وایبری چیزی....


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی